توفیق شنیدن برنامه «گل ها» و «ساز تنها»

ما در خانه رادیو نداشتیم. چون حرام بود و من به ندرت به رادیو دسترسی داشتم. مگر گاهی که در خانه اقوام و دوستان به رادیو گوش می دادم. خب، رادیو آوازهای خوبی پخش می کرد. من دوست داشتم بتوانم اغلب به رادیو گوش کنم. اما این امکان وجود نداشت و اگر پیش می­آمد، بسیار کوتاه بود. اما بعدها در محیط شبانه روزی دانشسرا این امکان را یافتم که برنامه «گل ها» و «ساز تنها» را بشنوم.

شنیدن این دو برنامه، موجب شد که من به تمرین آواز بپردازم. البته بعدها که دبیر موسیقی ما آقای جوان، که یادش بخیر راهنمای بسیار خوبی برای من بود. اما تعلق خاطر یک دوست به صدای من و سماجت او باعث شد که من مساله را جدی تر تلقی کنم چون بیشتر به ورزش و بخصوص به فوتبال خیلی علاقه مند بودم. اما، ابوالحسن (کریمی) اصرار داشت من بیشتر وقت خود را صرف آواز خواندن کنم. چون متقد بود که من صدای بسیار خوبی دارم و اگر کار کنم آواز خوان خوبی خواهم شد. در دانشسرا بود که با ابوالحسن دوست شدیم. خودش هم صدای خوبی داشت و معمولا در محیط خوابگاه در وقت استراحت برای بچه ها آواز می خواند و از من هم می خواست که بخوانم من معمولا طفره می رفتم اما او اصرار می کرد من هم چاره­یی نداشتم جز اینکه بخوانم و برای اینکه بهتر بخوانم بیشتر به برنامه گل ها گوش می کردم و با دقت گوش می کردم که بتوانم با بچه ها دست و پنجه نرم کنم. اما تمرینات واقعی، جدی و سازنده­تر در دوران معلمی در خارج از شهر، که فرصت و فراغت بیشتری داشتم، در همان رادکان پیش آمد. اغلب اوقات به کوه می رفتم و تکنیک و متد را با سلیقه خودم تجربه و نمرین می کردم و صداهای گوناگون، تحریرها و چهچه­ها را در دستور کار خود قرار می دادم. ابوالحسن کریمی هم به عنوان معلم به رادکان آمد. از قضا با خود یک سنتور آورد که بنوازد. اما او هم مثل من مطلقا چیزی از سنتور نمی دانست. در حالی که هر دو اشتیاق داشتیم از رمز و راز آن سر در بیاوریم. شب اول که سنتور را باز کرد، دیدم هر سیمی یک صدا می دهد. با بدبختی و سرسختی هر طور که بود آن را کوک می کردیم. آن زمان خانم پوران آهنگی خوانده بود که دوست من به آن خیلی علاقه داشت:« ای سیمین برم عشوه مکن» در دستگاه شور. خوب، اول ابوالحسن زد، خیلی زد. من هم ترغیب شدم مضراب دست بگیرم و ببینم می شود زد یا نه؟ دیدم عجب کار مشکلی است. آن شب بعد از یکی دو ساعت، ابوالحسن خسته شد و خوابید، اما من تا گرگ و میش صبح نشستم و تمرین کردم. آن قدر تمرین کردم تا توانستم آهنگ را دست و پا شکسته اجرا کنم.اما آنچنان شدم که از آن به بعد سنتور شد یار غار من.

1340 سر سفره عقد

بیست ساله بودم که در دهات خراسان به معلمی پرداختم. یک سال بعد با دختری که معلم دبستان بود ازدواج کردم. 21 مهر ماه 1340 بود که با خانم گل افشان سر سفره عقد نشستیم در قوچان.

نجات از مرگ حتمی

سال 44 بود که به شدت زمین خوردم و سه دنده­ی طرف راستم به داخل شکست و حالت خفگی شدید به من دست داده بود، قادر به تنفس نبودم. به کمک همسر و مادرم به اتاقی منتقل شدم و بلافاصله به سراغ آقای افتخاری رفتند که بهترین شکسته بند مشهد بود. دقایقی نگذشته بود که خودش را به بالین من رساند. معاینه­یی کرد و گفت: لزومی ندارد به بیمارستان انتقالش دهید، برایم چند لیوان بیاورید. آنها را بر محل شکستگی می چسباند و با شدت تمام پس می کشید. بعد از چند بار که این کار را کرد، دنده ها را بیرون کشید و نفسم راحت شد و از مرگ حتمی نجات پیدا کردم.

مشکلات اداره زندگی

از همان ابتدای زندگی مشترک، بدون اینکه پدرم حتی یک ریال به مراسم ازدواج و یا بعد از آن کمکی کند، خودم همه چیز را رو به راه کردم و به خاطر می آورم برای پرداخت بدهی های عروسی­ام، گاهی شب ها تا صبح برای مغازه ها و شرکت ها و غیره تابلو می نوشتم و در ساختن حروف با برنج و مس آلومینیوم تجربه زیادی کسب کرده بودم و از درآمد آن زندگی­ام را اداره می کردم تا بدهی ها را پرداختم. البته همسرم خیلی با من همراه بود و با کمک او بر مشکلات مالی یک زندگی بسیار محقر پیروز شدیم.

با آواز بنان منقلب می شدم

من هر وقت آواز بنان را از رادیو و تلویزیون می شنیدم، منقلب می شدم و اشک می ریختم و روزی که به قزوین سفر می کردم، یک صفحه از صدای دلنشین او را با خود برداشتم تا یک تحریر او را تقلید کنم، از تهران تا قزوین بیش از پنجاه بار آن را گذاشتم و سر انجام به آموختن آن توفیق نیافتم!

چه اوجی...اگر بچه نمی گریست!

فکر نمی کنم هیچ وقت به نهایت آن اوج پرواز احساسی رسیده باشم. بعضی وقت ها به اوجی رسیده­ام، ولی حس می کنم هنوز به آن اوج برتر نرسیده­ام. بارها به اوجی رسیده­ام، ولی بالاتر از آن هم هست. دلم می خواهد به اوجی برسم که از آن بالاتر نباشد. هنوز به آن اوج ندسیده­ام. زیاد یادم نیست که موردی را مثال بزنم. گاهی اوقات قبل از شروع به خواندن، به آن اوج رسیده­ام، اما یک چیزی، همه را به هم می زند.

در یک کنسرت این اتفاق افتاد. آن قدر این موج انسانی حاکم بود که قابل توصیف نیست. جای سوزن انداختن نبود. حتی پشت صحنه حدود 100 تا 150 نفر نشسته بودند. فقط روی صحنه برای ما جا بود. وقتی موسیقی شروع شد، یک معنویتی در سالن بود که نگو! این قدر مردم دلشان را به ما داده بودند و احساسشان به ما نزدیک بود که اصلا حد و حدود نداشتو گروه شروع به نواختن کرد. کار گروه با حس خوبی پیش می رفت.

من حس کدم دارم پرواز می کنم. درآمد اول را شروع کردم. ساز آمد جواب بدهد که یک بچه شش ماهه گریه کرد! ما در ارتفاع مافوق تصور داشتیم پرواز می کردیم و آن بچه ما را زمین زد. مادرش فهمید چه اشتباهی کرده که بچه­اش را آورده است. البته حتما او نتوانسته بود بچه اش را جایی بگذارد. اما دلش می خواست که در کنسرت حضور داشته باشد. وقتی این زن با حسرت و ناراحتی بیرون رفت، من شدیدا ناراحت شدم. دلم برایش سوخت دیگر نتوانستم این حس را تا پایان برنامه داشته باشیم و هنوزم که هنوز است فکر می کنم آن شب، اگر آ« بچه گریه نمی کرد، چه شب خوبی می شد.

شاهکار زندگی من

آن شب در حافظیه نمیدانم چه اتفاقی افتاد که بعد از گوشه­ی «نهفت» که اوج دستگاه «نوا»ست و به «فرود» منتهی می شود، قرار بود «حسینی» را که خیلی نزدیک به «نهفت» است و با یک اختلاف کم و در همان پرده «نهفت» اجرا می شود، اجرا کنم. به علت وقوع وقایعی قبل از اجرای برنامه که ممرا عصبانی کرده بود، به جای گرفتن پرده «حسینی» بی اختیار «عراق» را شروع کردم که قبل از اجرای گوشه نهفت آن را خوانده بودم. لطفی هم که تار می نواخت یکباره متوجه اشتباه من شد. من از نگاه لطفی فهمیدم که چرا به جای حسینی، عراق را گرفته­ام. بلادرنگ در اولین ثانیه­های شروع عراق فکر کردم که چگونه می توانم خودم را دوباره به حسینی برگردانم.

شاید در یک صدم ثانیه به فکرم رسید که با ادامه تحریر و فرود به رهاب و کشاندن رهاب به شور می توانم با پرده شور به حسینی برسم. تمام این فعل و انفعالات تنها با یک تحریر به وقوع پیوست که به راستی اصلا تصورش را نمی کردم. اشتباه من آنچنان غیر منتظره بود که یکباره قلبم فرو ریخت، اما به هر تقدیر گلیم خودم را از آب کشیدم. لطفی هم از سرعت انتقال من تعجب کرد. اگر حمل بر خود ستایی نکنید تصور نمی کنم خواننده دیگری در چنین شرایطی بتواند خودش را نجات بدهد. اگر از من بپرسید که شاهکار زندگی هنری من کدام است؟ به شما می گویم: شاهکار من همان شب در حافظیه بود که با یک تحریر از عراق به حسینی برگشتم. این در واقع برای من یک آزمایش نیز بود که از آن سربلند بیرون آمدم و این به دست نمی­آید، مگر با تمرین­های مداومی که من دارم و پیوندی که بین گوشه ها هست و در ذهن من محفوظند.

همایون و تکنیک آواز

همایون، تنها کسی بود که من تکنیک آواز را روی صدایش پیاد کردم. یکی او، یکی سینا سرلک. این دو نفر را من روی صدایشان کار کردم. یعنی از صفر شروع کردم، از صداسازی. آنهای دیگری را از صفر شروع نکردم، چون آنها قبلا هم خوانده بودند، ولی اینها را از صداسازی شروع کردم و تمرینات اولیه را بهشان دادم، و خیلی خوب آمدند جلو. مخصوصا همایون این درس ها را خیلی خوب فرا گرفت.

مرا بازداشت کردند

تاریخچه اتفاقات ایران در سی سال گذشته در کارهای من فراوان است. کار من همیشه دارای رنگ های اجتماعی بوده است. هرگز هنرم برای هنر نبوده است. آن اوایل که اجازه تدوین هم به من نمی دادند. سر کاست «بیداد» مرا بازداشت کردند و یک شب در زندان بودم و تعهد گرفتند که حق تدریس ندارم! حالا می خواهند جبران کنند.